ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

30/3/91

سلام گلی ، بازهم که گریه کردی! خانوم خانوما دیروز به اتفاق خاله مهری اینها و دایی بهزاد اینها و مامان سارا و عمه آذر به لواسان رفتیم و ناهار رو اونجا بودیم خیلی خوش گذشت فقط یک خورده سرد بود و شما هم ذوق پارسا رو میکردی و به زبون خودت با پارسا صحبت میکردی.
30 خرداد 1391

28/3/91

سلام عزیز مامان،نمی دونم چرا از عادت دراومدی و وقتی به مهد میبرمت گریه میکنی! خانوم قشنگم دیشب که من داشتم نماز میخوندم شما پشت سرمن می ایستادی و هردفعه به سجده میرفتم شما سوارم میشدی و وقتی بلند میشدم میپریدی پایین !البته بابات از این صحنه فیلم گرفته که خیلی جالبه. یک شیرین زبونی دیگه هم داری ،که وقتی به من میخوای بگی پاشو میگی پاسو کوچولو! قربونت برم. ...
28 خرداد 1391

27/3/91

سلام خوشگلم،سلام عسلم ،سلام خانومم ، سلام جیگرم ،سلام دخترم ، (سلام کردن من و ستایش به هم) با خانومی هفته پیش با همه سختی ها و مریضی ها گذشت ،شما تب بالایی داشتی (بالای 39 درجه) و ما از تشنج کردن شما می ترسیدیم ولی خدارو شکر به خیر گذشت و من و بابا یک روز درمیان به خاطر شما مرخصی می گرفتیم و شب تا صبح  رو بیدار می موندیم  ولی به حمد اله به خیر گذشت و شما حالت خوب شد، در این اثنا خاله مریم دوست مامان به من زنگ زد و برای تولد بچه هاش (امیرمهدی و اتنا ) ما رو دعوت کرد و شما هم که خدارو شکر تا روز پنج شنبه خوب شده بودی و ما به این تولد رفتیم ،وقتی وارد خونه شدیم شما از دیدن فضای خونه (تزئینات و بادکنک ) همچنین از دیدن این همه ب...
27 خرداد 1391

20/3/91

سلام خانوم طلا قشنگه! هفته پیش رو به مسافرت رفته بودیم سعی میکنم تا اونجا که میشه به طور خلاصه اتفاقاتی که برایمان افتاد رو بنویسم ،اول بگم که در چندروز گذشته به شما خیلی خوش گذشته و من از این بابت خوشحالم. ما هفته پیش 9 صبح بعد از کلی دویدن و آماده شدن و جمع کردن وسایل آماده حرکت به سمت تبریز شدیم و در راه به خاطر آلودگی هوا و وجود ریزگردها پنجره را باز نکردیم و به خاطر همین مجبور شدیم با کولر بریم که هردوی ما تو این سفر سرما خوردیم. درراه یک جا توقف کردیم برای ناهار و نماز که شما دیدید درماشین بغلی تعدادی آقا که با هم سفر میکردند درحال خوردن هندوانه هستند و با اشاره فهماندی که هندوانه میخواهی و آنها نیز با دیدن شما مقدار زیادی هندوانه...
20 خرداد 1391

7/3/91

سلام عسل قشنگم ،دیروز اومدم مهدکودک دنبالت توی راه که داشتیم می اومدیم خونه من از شما میپرسیدم غذا خوردی شما جواب میدادی گذا خوردی -- قاقا خوردی گاگا خوردی ،شیر شیر خوردی شیر شیر خوردی--- آخرش پرسیدم دیگه چیکار کردی گفتی تاب تاب ،نگاشی (نقاشی) من خیلی از این تعریفت خوشم اومد. شب هم که عمه آزاده ازت پرسید چی کشیدی گفتی چشم چشم ابرو. دیروز بعداز ظهر عمه اینها به اضافه مهدی و ملیکا به خونه ما اومدند.وشما کلی با مهدی و ملیکا بازی کردی ولی جدیدا یک اخلاقی پیدا کردی که فقط به مهدی حساسی تا به اسباب بازیهات دست نزنه و اون هم اصرار داره که با اسباب بازیهای شما بازی کنه البته اون هم تو خونشون با شما این کار رو میکنه ها وای وای وای وای. ...
7 خرداد 1391

3/3/91

سلام جیگری قشنگم،امروز که بردمت بزارمت مهد توی خواب بودی و بیدار نشدی و وقتی توی مهد بردمت که بخوابونمت شروع به گریه کردی ،نمی دونم چی شده دوباره گریه میکنی.دوروز قبل هم که بابات شمارو به مهد برد ،میگفت با بغض ازش جدا شدی .نمی دونم خسته شدی یا بی حوصله  یا چون هفته پیش مریض بودی و چندروز به مهد نرفتی از عادت دراومدی. امیدوارم مساله خاصی نباشه. قربونت برم. اما دیر وز بعدازظهر که به خونه عمه اینها رفتیم با مهدی وملیکا خوب بازی کردی و عمه شما رو به پارک برد ومیگفت توی پارک یک سگ و لاک پشت دیدی و از دیدنشون کلی ذوق کردی. راستی یکی از خاطراتت که مربوط به دیروز بود و من یادم رفت بنویسم به مهد رفتن شما با بابات بود. بابات میگفت که...
3 خرداد 1391
1